وای اگرما مردمی کوفی شویم
دین رها بنموده و صوفی شویم
وای اگر عشق از دل ما گم شود
نور عشق از محفل ما گم شود
چون عدو و چون جفاکاران به عشق
مردمان کوفه و شام و دمشق
مردمانی که وفا را کشته اند
دست خود بر خون عشق آغشته اند
مردمانی دل به دنیا بسته اند
عهد خود را بارها بشکسته اند
برده ایم انگشت حیرت بر دهان
از جفا و ظلم این نامردمان
زخم دلهامان دوباره باز شد
روحمان آماده ی پرواز شد
زخم ما زخمی عجین با ناله است
زخم هجر یاس هجده ساله است
زخمی از محراب خونین علی (ع)
در دل نامردمان کین علی (ع)
از حسن (ع) کز زهر شد خونین جگر
گشت زخم سینه هامان تازه تر
از حسین (ع) این نور عین فاطمه (س)
از قرار و شور و شین فاطمه (س)
ای عدو ما بس مصیبت دیده ایم
راه و چاه عشق را فهمیده ایم
بی وفایی را زبن برکنده ایم
پشت دشمن را به خاک افکنده ایم
با علی*هستیم و خوش عهدی کنیم
جان فدای حضرت مهدی(عج)کنیم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*
دستهایم گره بر دامن تو
بوی پیراهن تو
اشکم از چشم روان
پی تو کوی به کو می گردم
مثل یعقوب که در سوگ فراغ
نور در چشم ترش سوسو زد
لرزش شانه من
دل دیوانه من
چشم من چشمه اشک غم توست
سر به سجاده عشق
رکعتی چند نماز
اشکهایم همه شد آب وضو
در قنوتم که دعای فرجت می خوانم
سجده ام بوی گل یاس به خود می گیرد
اشکم از چشم روان
بوی پیراهن تو
دستهایم گره بر دامن تو...
السلام ای ناله های بی صدا
السلام ای یاس های داغدار
السلام ای عاشقان بیقرار
السلام ای نخلها ی سوخته
در مصیبت صبر را آموخته
السلام ای سنگر و ای خاکریز
السلام ای سرزمین لاله خیز
کوله بارم را پر از ترکش کنید
پر ز ترکشهای بس سر کش کنید
سینه ام را از دعا جاری کنید
عاشقم من عاشقان یاری کنید
کوزه ی جان و دلم لبریز عشق
سینه مست از بوی دل انگیزعشق
تشنه ام من این عطش خامش کنید
تا به کی این سینه را غمکش کنید
کاش آنجا بودم و یک سینه سیر
گریه می کردم قشنگ و دلپزیر
عشق آنجا ، شور آنجا مانده است
یک نفر غمگین و تنها مانده است
اشک آنجا جای دارد ریختن
همچو حلقه بر درش آویختن
آسمان آنجا میان خاکها ست سرزمین سینه و سر چاکهاست آسمان اینجا مه آلود است آه سینه در اینجا پر از دود است آه کاش یک شب آسمان آبی شود آسمان چشم مهتابی شود کاش می شد لحظه ها می شدند اشکهایم پر تلاطم میشدند کاش می شد سینه ها را پاک کرد سجده های عاشقی بر خاک کرد کاش می شد با خدا خلوت کنی از غم واز سوز دل صحبت کنی عشق آنجا معنی پرواز داشت هر قدم یک بقچه سر و راز داشت مانده اینک زان همه اسرار و راز مهر و تسبیح و پلاک و جانماز هر نماز آنجا هزاران رکعت است هر قدم با عاشقی هم بیعت است مانده دردل یک بغل حرف وحدیث دل شده با حسرت جبهه انیس بی رمق بنشسته ام برخاکها در سرم سودای آن سر چاکها زیر لب گفتم به خود ای بینوا کرده ای د ق در هوای کربلا کربلا رفتن به خون دارد نیاز پر کشیدن ها جنون دارد نیاز
ای چفیه جا نماز عاشقان محرم راز و نیاز عاشقان تو تبرک گشته ای در کربلا تار و پود تو بود از جبهه ها اشکها با بوی تو هم دم شدند یک به یک از صورت من کم شدند تو پر از اشکی که بر دوش منی تا ابد هر لحظه در دوش منی با تو من آرام دل دارم به خود بی تو اما زخمهایم تازه شد تا تو را مــن می کشم بر صورتم می نشیند باز بر دل حسرتم حسرت آن ماجرا های غریب حسرت ذکر شب "امن یجیب" درد هایم با تو بی حس می شود غرق عطر یاس و نر گس می شود با تو من انگار مرد جبهه ام با تو تسکین گشته درد جبهه ام تو مرا بردی کجا تا جبهه ها برده ای از این تن خاکی رها برده ای تا کشور افلا کیان دور تر ا ز چشمهای خاکیان تو نماد عشق و ایثار دلی در فراغ و بی کسی یار دلی تو صدای ماندگار جبهه ای تو وجود و یادگار جبهه ای
یک لحظه اینک گوش کن ، نی چون حکایت می کند
از ساده انگاری ما ، آری شکایت میکند
از آنکه هر دم ، دم به دم گوید شعار و صد سخن
اجساد حق گویان شده ، با حق نمایی ها کفن
از ناله های سینه ها ، کاید ز کنج خانه ها
از زخمه فقر و جفا ، هر دم کند این نی نوا
آنقدر عدو زیرک شده ، پاشیده تخم هر زگی
ما خود نمی بینیم که خوردیم شخم هرزکی
می پرورد جلاد ها او از مـــــیان جامـــعه
تا اینکه اندازد ز کین آن را به جان جامعه
آنقدر بنموده عدو هان رخنه در ایمان ما
آید فرود از دست او صد دشنه بر ایمان ما
اکنون به تیغ حیدری اسلام را گردن زند
بر آتش این معرکه با زیرکی دامن زند
اکنون اگر عدل علی آید به میدان یک زمان
یاران بپیوندند بس سوی صفوف دشمنان
بنگر بکن باور دلا این حرف را بشنو ز من
ما کوفیان و باز علی با چاه می گوید سخن
فصل زمستان چون رسد ، آری عجب پژمرد دل
شب دامنش گسترده شد ، زیر لگد ها مرد دل
این درد و غم ها تا به کی ،خشم وستم ها تا به کی
بی رحم بودن زنده شد حال تماشا تا به کی
کو چون بهشتی های ما کو چون رجایی های ما
چون باهنرهاما ن چه شد مرگ مدرس ها چرا؟
هابیل هم بار دگر کی کشته ی قابیل شد
قرن ستم آمد مگر تکرار "عام الفیل " شد
از فتنه های این زمان ، یا رب پناه من تویی
وز دشنه ی این دشمنان ، یا رب پناه من تویی
حالا که ما دانسته ایم این حربه و نیرنگ را
پس از همین حالا بزن ای دل تو طبل جنگ را
وقتی که بیایی...
بهار در دستهای توست
و آسمان زمزمه عشق بر لب دارد
دل تا بلندای مناره های محبت
همچون کبوتری سپید
بال می گشاید
فضای آسمان لطیف
و من پر از نوای با تو بودن
انگار نگاه نرگس و یاس جور دیگری ست
بلبل ترانه هستی می سراید
دیگر زمین به خود نمی لرزد
و هق هق شانه هایش
خانه های آجری را نمی لرزاند
با تو انگار جهان
رنگ می بازد از سکوت سرد خستگی
و تبسمت
بهار را به ارمغان می آورد
و تپش قلب ستاره ها
به یاد توست
من پشت پنجره زمان ایستاده ام
و خیره ام به جاده که شاید
چشمهایم با اولین نگاه
آسمانی شود
و قلبم بهاری و سبز
با هر تپش
آمدن تو را به نظاره می نشیند
و من میدانم که بهار در دستهای توست...
چون شبح می تازد او بر قلبها
می نشیند خنجرش در قلبها
شد سلاح و نیزه و شمشیرشان
حقه های روبهان پیرشان
نیست جنگش مثل دیگر جنگها
شد سلاحش هجمه ی فرهنگ ها
گو به دشمن شیعیان حیدریم
سر سپاران دلیر خیبریم
با شما گوییم با منطق سخن
با زبانی فاصح و ناطق سخن
چون نباشد حرف ما جز راستی
پس نگنجد ظرف ما جز راستی
عاقلیم و عاقلیم و عاقلیم
غرش طوفان شود فریادمان
عزم ما چون سینه ی پولادمان
کوه ها د ر چشم ما تلّی ز خاک
هر کسی سد می شود گردد هلاک
اقتدا بر قامت حیدر کنیم
بار دیگر غزوه ی خیبر کنیم
پادشاهی می کنیم اندر زمین
دادخواهی می کنیم اندر زمین
تیغهامان تیغ حیدر محوری است
گوش بر فرمان و اذن رهبری است
در شبی با نی دلم زد صد نوا
گوشه گیری کرد از هر ماسوا
زد شبی چنگی به دامان عدم
شیر خورده دل چو در دامان غم
گفتگویی کرد با مهتاب شب
دل کجا و قصه های خواب شب
اشکها تا آیه سوز دل است
شب نشینی کار هر روز دل است
شمع با شب عشقبازی می کند
پنجه اش با اشک بازی می کند
در شبی عشقی و شوری داشتیم
خلوتی در جای دوری داشتیم
خواستیم اندر عدم خلوت کنیم
ناله ها را یک به یک دعوت کنیم
خلوتی کردیم و جلوت دست داد
حسی از آن سوی غربت دست داد
نی زدیم و نی زدیم و نی زدیم
سینه سوزاندیم و در غم می زدیم
با صدای جامها مجنون شدیم
از دم لیلی عجب افسون شدیم
ناگهان غمجانه دل شد خراب
مست از جام سبویی بی شراب
صحبت دل کهکشانی راز داشت
آسمانش وسعت پرواز داشت
دیدم او را ذوب در شمعی چگل
پا یکی در عشق و آن یک پا به گل
دل که می گوید تو شمعی شمع باش
عقل می گوید که جور و جمع باش
دل که می گوید بزن خود را به شمع
عقل می گوید مرو در قلع و قمع
من میان عقل و دل وا مانده ام
کاروان رفتست و من جا مانده ام
عقل یعنی مصلحت اندیش شو
هر کجایی تو به فکر خویش شو
دل در این جا چون هوای نفس شد
ذره ها تک تک فدای نفس شد
هاتف آمد با صدایی پر طنین
گفت با جانم سخنهایی چنین
مرد شو با جمع بین عقل و دل
تا نباشد پای جانت بین گِل
تا وجود تو اسیر آن دل است
زندگانی در حقیقت مشکل است
یا چو پایت در گِل آن عقل توست
در محافلهای رندی نقل توست
پا برون آر و زغم در جام شو
در عدم مسکن کن و گمنام شو
غم کند چون سینه ها را لم یزال
می دهد صد تحفه از نور و کمال
غم فرود آمد به دل دل جان گرفت
بوی یاس و نرگس و ریحان گرفت
چون گِل آدم سرشتند از غمی
شد سرشت از غم شد آدم آدمی
در کویر تشنه لب سوزان عشق
هست اینجا خانی از صد خان عشق
"هفت شهر عشق را عطار گشت"
هفت شهر عشق را با یار گشت
ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم
از کجا آییم و در فکر چه ایم
ما که هستیم و چه کس باید شویم
خاک پای عاشقان شاید شویم